حرکت کردند تازه متوجه شدم فقط 300 متر با خط اول بچه های خودمان فاصله داشتم و کافی بود کمی بیشتر مقاومت می کردم و خودم را به آن ها می رساندم . (( عراقی ها با کمک  گروهک منافقین موفق شده بودند به شکل یک نیم دایره وارد خاک کشورمان بشوند و ماشین های حمل مهمات کشورمان را منهدم کرده و قصد داشتند به خط اول خودشان برگردند .)) آتش بسیار سنگینی رد و بدل می شد در حرکت بودیم که من از آن دانشجوی دانشگاه تهران که حالا مزدور دشمن شده بود پرسیدم مرا کجا می برید ؟ جواب داد بستگی دارد گفتم به چی ؟ گفت به آن که تکمیل می شوید یا نه ؟!! گفتم یعنی چه . جواب داد یعنی کمتر از 10 نفر همین جا به درک واصل می شوند و بیشتر از آن در عراق میهمان ما خواهند بود !!! نفسم به شماره افتاده بود که به یک سنگر برخورد کردیم با هم دیگر خراب شدند روی سنگر دیدم بله فرمانده و معاونش هر دو اینجا هستند با یک تفاوت بسیار فاحش نسبت به من ! لباس های من سبز رنگ و مربوط به برادران سپاه بود و از فرمانده و جانشینش خاکی  رنگ ! عراقی ها هم فکر کرده بودند من فرمانده ام و آن ها سربازانم به من می گفتند به آن ها بگو بدون مقاومت تسلیم شوند گفتم من فرمانده آن ها نیستم گفتند نه . ایرانی ها عادت دارند بچه ها را فرمانده می گذارند!!! به جانم افتادند و یک پذیرایی مفصل میهمانشان بودم به اجبار قبول کردم که بگویم تسلیم شوید و از قضا فرمانده و معاون گرامی هم تسلیم شدند اشک هایم ریخت و غزل خداحافظی با زندگی را خواندم . آن ها هم بیرون که آمدند از سنگرشان به من گفتند حرفی نزنی که ما چکاره ایم ؟!! من هم گفتم چشم . ولی بازهم خدا را شکر کردم چون شده بودیم 3 نفر و از 10 نفر 7 تا کمتر بودیم . به آن ها هم که گفتم زدند زیر خنده . و باز حرکت کردیم ...

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : 28 ارديبهشت 1391برچسب:خاطرات جبهه و جنگ ,, | 15:11 | نویسنده : |

 

دوازده یا 13 ساله بودم که قصد رفتن به جبهه کردم قرار بود آن روز بعد از بیعت با شهدا راهی مرکز آموزشی کرمان بشویم به بهشت زهرا که رسیدیم یواشکی در گوشه ای بین رزمندگان مخفی شدم حاج آقا " بیانی " در حال صحبت بودند و کسی هم متوجه من نشد بعد از اتمام صحبتشان ایشان پاسداری را صدا کرد و گفت آن بچه آن جا چه می کند !!!

پاسدار به سمت من که آمد گفتم خدا بخیر کند ! مرا از صف رزمندگان بیرون انداخت و گفت کجا می خواهی بروی ؟ گفتم جبهه ! گفت تو . گفتم بله . التماسش کردم . گفت نمی توانی از آموزشی بگذری چه رسد رفتن به جبهه . گفتم تو چکار داری به اشک هایم نگاهی انداخت و گفت برو !

 راهی شدم هم از آموزشی گذشتم و هم به خط مقدم رفتم . برای بچه ها آذوقه میرساندم و برای عراقی ها نقل و نبات . البته مسئول پخشش بچه ها بودند من فقط میرساندم دستشان تا آن که اسیر شدم . آن هم به دست گروهک کثیف منافقین در خط مقدم جنگ ایران و عراق . آن ها با عراقی ها بودند 13 کیلومتر از دستشان فرار کردم و دویدم آن قدر که پاهایم در داخل پوتین ها تاول زده بود به طوری که دیگر نتوانستم راه بروم چه رسد به دویدن . کلاه شهیدی را برداشتم و بر سر خودم گذاشتم تا از خط آتش تفنگ هایشان در امان باشم که ناگهان دیدم لبه کلاه به کلی کج شد " بر اثر اصابت گلوله " خدا را شکر کردم . خودم را به نخل ها رساندم و به بالای نخلی رفتم  تیغ های تیزش در بدنم فرورفته بود زیاد حسشان نمی کردم متوجه شدم  یکی جلو آمد و رگباری به میان درخت ها بست فکر کردم من را ندیده است بعد از چند لحظه به عربی گفت بیا پایین . زبانش را بلد نبودم خودش فهمید یکی دیگر را صدا زد که بیاید و به من بگوید و او هم آمد دیدم فارسی بسیار غلیظی حرف می زند تعجب کردم پایین رفتم مرا که دید زد زیر خنده گفتم تو اهل کجایی گفت دانشجوی دانشگاه تهرانم . دست هایم را از پشت و از بالای آرنج ها بست و مرا به بالای تانک پرتاب کرد و .......................

                                                    ادامه دارد.

 

 



تاريخ : 27 ارديبهشت 1391برچسب:خاطرات جبهه و جنگ , | 15:21 | نویسنده : |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد